My LoVe F...M
دیروز1389/1/19 یکی دیگه از قشنگترین جمعه هام بود ، آخه ف...م قرار بود بیاد، صبح راه افتادم رفتم دنبالش، بروجن رسیدیم به هم جاتون خالی کلی گفتیم و خندیدیم، بعدشم ناهار دعوتش کردم رستوران ، خلاصه که عجب روز باحالی بود، بعد از ناهار راه افتادیم به سمت ترمینال و با هم خداحافظی کردیم.مامان بابام همین روزا واسه نوشتن قواله میرن ، ولی من هنوزم باور نکردم که بهم رسیدیم، اون همه سختی اون همه تحقیر، به این آسونی به پایان رسید؟؟؟
نظرات شما عزیزان:
تنها نجات یافته کشتی، اکنون به ساحل این جزیره دور افتاده، افتاده بود.
او هر روز را به امید کشتی نجات، ساحل را و افق را به تماشا می نشست.
سرانجام خسته و نا امید، از تخته پاره ها کلبه ای ساخت تا خود را از خطرات مصون بدارد و در آن بیاساید.
اما هنگامی که در اولین شب آرامش در جستجوی غذا بود، از دور دید که کلبه اش در حال سوختن است و دودی از آن به آسمان می رود.
بدترین اتفاق ممکن افتاده و همه چیز از دست رفته بود.
از شدت خشم و اندوه در جا خشک اش زد. فریاد زد:
« خدایــــا! چطور راضی شدی با من چنین کاری بکنی؟ »
صبح روز بعد با صدای بوق کشتی ای که به ساحل نزدیک می شد از خواب پرید.
کشتی ای آمده بود تا نجاتش دهد. مرد خسته، و حیران بود.
نجات دهندگان می گفتند:
“خدا خواست که ما دیشب آن آتشی را که روشن کرده بودی ببینیم"
Power By:
LoxBlog.Com |